Gol Sorkh

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

Gol Sorkh

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

از راه دور

ما ادما چرا باید خودخواه باشیم و همه 

چی بخوایم صاحب بشیم ؟؟؟

باید از بودنشون تو این دنیا لذت ببریم 

 و خداروشکر کنیم ک سالم هستن و زندگی میکنن 

تماشای تووووووو

از راه دور هم قشنگه 

و من خوشبخترین ادم دنیام ک با تو سالها 

پیش 

اشنا شدم 

دروغگو

ادما راحت به هم دروغ میگن و راحت همو میپیچونن

این خَیلی درد 

داره 

بخصوص وقنی اگ متوجه موضوع 

بشی 

،

نمیدونم بی کی دیگ میشه اعتماد کرد 

بدون 

فکر 

باید بگم به هیشکی

همین 

یکطرفه

حوصله ای دیگ بنویسمم تو این وجود نمونده 

خواستم بگم اخر همه یکطرفه ها 

بأخته

و منم باختم به خودم 

ب دلم 

ب احساسم

ب جونیم 

ب زندگیم 

ب عمری ک فنا رفت 

و عمری ک باقی مونده 

من باختم ب خوشحال بودن 

باختم ب ذوق داشتن 

.

راستشو بخوای 

من  باختم 

ب 

توووووووووو

غروب پنجشنبه

ی عصر و غروب دلگیر به اسم پنجشنبه 

شبیه ی دل پر خون میمونه ک غلظت و سیاهیش زیادع

حسودیم 

میشه به ادمایی ک با ارامش کامل زیر خاک خوابیدن 

و  ما بی معرفتا حتی  ی لحظه بیادشونم نیستیم 

خدایا 

تو بیامرز و رحمت کن تمام اونایی امدن پیشت ، ببخش 

تمام بدیهایی ک خواسته و ناخواسته انجام دادن 

 و 

وتو رب العالمیینی


اندکی از گذشته

ااوایل که دیدمش ، حرفم واسه تایم دبیرستان یک دهه پیش . دلم حالی شد انگاری وجود من فقط همین ادم کم داره . نیمه گمشده من همین فرشته هستش

با اون فیس بچگانه.حجب و حیایی ک توی رفتارش موج میزد . ایقد معصوم ک ادم دلش نمیومد حتی نگاه اون همه زیبایی و متانت بکنه، هر روز ک میگذشت من عاشق و عاشق تر میشدم جوری ک انگار فکر اون داره بهم انرژی تزریق میکنه ،

ولی غافل از اینک من دارم میرم وسط اقیانوس چشماش و دارم غرق اون همه زیبایی میشم 

دو سه سالی گذشت من همیشه و همه جا دنبال دیدار با اون بودم و اون بیخبر. تا ک 

چشم خواستم بهم بزنم و یکم بزرگ بشم برم جلو برأی خواستنش دیدم ک اونو ازم گرفتن و ازدواج کرد 

داستان قشنگ عاشقی من از قسمت زیباش 

به قسمت تاریکش رسید 

جوری ک روزها و شبا برام اندازه سال و ماه میگذشت 

و با هیچی اروم نمیشدم 

انگاری دنیا برام  جهنم بود و حرفای دور بری هام هیزم جهنم و ادمای اطرافم نگهبانان این جهنم 

روز و شب میومد و میرفت و من با گریه و غم ب سر میکردم این درد عشق رو ، انگاری مجنونی از دل این قصه داشت میزد بیرون 

حسرت ب دل از دیدار تو 

من هم کوله پشتی خودمو جم کردم و مسافرت کردم امدم نزدیک تو 

اما بیخبر از همه جا ک قصه دردناک من داشت 

دردناک تر و ترسناک تر میشد 

حتی دلم نمیاد از اون روزا بنویسم 

و از اون کوچه سرد و خشک و پاییز و زمستون 

سخت 

دردهای زیادی تو دلم مونده 

و 

هیچکس نیست ک ارزش شنیدنشون داشته 

باشه 

لعنت ب اون شهر و تمام خاطراتش

لعنت ب همه روزای سختی ک کشیدم 

هیشک منو نفهمید

لعنت ب این همه درد 

لعنت ب این روح خسته 

لعنت ب من 

ک عاشق شدم -