یکم چشام باز میکنم و دور برم میبینم.
ی دفع ی حال عجیبی بهم دست میده اینو میخام ک
همشً بخابم و ده روز یا ده ماه یا ده سال دیگ
پاشم
سری ک از شدت درد ب حال انفجار داره میره و ی
بیحال !!!
فکر ک میکنی ب بیهودگی دنیا و این عمر دلت
میخاد ی جا ساکن وایسی
ایقد هیچکار نکنی ک همونجا بیوفتی
بمیری ،
نهایت بی میلی برأی زندگی ،
و خسته تر از اونی ک فکرش کنی
همینجور مث هشت پا ک طعمه رو میگیره یا
ماری ک حلقه میزنه دور ی چی
ذهن منم در همون حد گرفتار تاریکی و نا امیدی
،
سرمو بالا میگیرم و ادمایی ک تو زندگی برخورد داشتم مرور میکنم .
چرا هیچکدوم دلنشین نیستن؟
چرا هیچکدوم حس خوب نمیدن ب ادم و از هر کدوم
ی حال خراب و یا خاطرهای پر عذاب
برام دارن؟
من نمیدونم تو این دنیا تا این سن ک
رسیدم چرا ایقد
بیخود و بی جهت زندگی کردم !!!!
و از همه مهمتر اینک
چ کنم من بعد؟؟؟
با روان اشفته
و حال
خسته؟!!!!