ااوایل که دیدمش ، حرفم واسه تایم دبیرستان یک دهه پیش . دلم حالی شد انگاری وجود من فقط همین ادم کم داره . نیمه گمشده من همین فرشته هستش
با اون فیس بچگانه.حجب و حیایی ک توی رفتارش موج میزد . ایقد معصوم ک ادم دلش نمیومد حتی نگاه اون همه زیبایی و متانت بکنه، هر روز ک میگذشت من عاشق و عاشق تر میشدم جوری ک انگار فکر اون داره بهم انرژی تزریق میکنه ،
ولی غافل از اینک من دارم میرم وسط اقیانوس چشماش و دارم غرق اون همه زیبایی میشم
دو سه سالی گذشت من همیشه و همه جا دنبال دیدار با اون بودم و اون بیخبر. تا ک
چشم خواستم بهم بزنم و یکم بزرگ بشم برم جلو برأی خواستنش دیدم ک اونو ازم گرفتن و ازدواج کرد
داستان قشنگ عاشقی من از قسمت زیباش
به قسمت تاریکش رسید
جوری ک روزها و شبا برام اندازه سال و ماه میگذشت
و با هیچی اروم نمیشدم
انگاری دنیا برام جهنم بود و حرفای دور بری هام هیزم جهنم و ادمای اطرافم نگهبانان این جهنم
روز و شب میومد و میرفت و من با گریه و غم ب سر میکردم این درد عشق رو ، انگاری مجنونی از دل این قصه داشت میزد بیرون
حسرت ب دل از دیدار تو
من هم کوله پشتی خودمو جم کردم و مسافرت کردم امدم نزدیک تو
اما بیخبر از همه جا ک قصه دردناک من داشت
دردناک تر و ترسناک تر میشد
حتی دلم نمیاد از اون روزا بنویسم
و از اون کوچه سرد و خشک و پاییز و زمستون
سخت
دردهای زیادی تو دلم مونده
و
هیچکس نیست ک ارزش شنیدنشون داشته
باشه
لعنت ب اون شهر و تمام خاطراتش
لعنت ب همه روزای سختی ک کشیدم
هیشک منو نفهمید
لعنت ب این همه درد
لعنت ب این روح خسته
لعنت ب من
ک عاشق شدم -