Gol Sorkh

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

Gol Sorkh

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

بیخبری

داشتم غذا میخوردم یه دفه ذهنم مشغول 

شد 

مشغول اینک خانوادم دور برم هستن و نمیدونن تو 

دلم چ خبره

ذهنم چقد مشکل داره و چقد ماها از هم بیخبریم توی جامعه

و چ مشکلاتی داریم ب دوش میکشیم 

خسته و عاصی از روز شبهای تکراری 

ولی ب رو خودمون نمیاریم

شاید میترسیم ، میترسیم ک ضعیف بشیم 

و شایدم نه هیشک نیست ک بفهممون 

گیریم فهمیدمون 

این کجای دردو دوا میکنه کجای این حال داغون 

خوب میکنه 

خستگی تو وجود بعضیامون ایقد زیاده ک  زده ب روح و روانمون 

نمیدونم از کدوم درد بنویسم یا از این وجود پوچ و بی ارزش 

چی  بگم 

فقط تنها چیزی ک میتونه یکم حالم بهتر کنه نیست 

و اینجوری معلومه نخواهد بود 

و من میمونم و ی  دل تنها 

و غم و بغضی 

ک 

میخواد خفم کنه 

نمیدونم چجوری این همه سال زنده موندم 

چجوری تحمل کردم نبودش 

و چجوری شبام روز شد 

روزام شب 


چجوری تاریکی شبا تو روزای تنهایی 

منو نکشت 

چجوری  من تنها زنده موندم 

بدون تو 

شاید مردم 

خودم 

بیخبرم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد