داشتم غذا میخوردم یه دفه ذهنم مشغول
شد
مشغول اینک خانوادم دور برم هستن و نمیدونن تو
دلم چ خبره
ذهنم چقد مشکل داره و چقد ماها از هم بیخبریم توی جامعه
و چ مشکلاتی داریم ب دوش میکشیم
خسته و عاصی از روز شبهای تکراری
ولی ب رو خودمون نمیاریم
شاید میترسیم ، میترسیم ک ضعیف بشیم
و شایدم نه هیشک نیست ک بفهممون
گیریم فهمیدمون
این کجای دردو دوا میکنه کجای این حال داغون
خوب میکنه
خستگی تو وجود بعضیامون ایقد زیاده ک زده ب روح و روانمون
نمیدونم از کدوم درد بنویسم یا از این وجود پوچ و بی ارزش
چی بگم
فقط تنها چیزی ک میتونه یکم حالم بهتر کنه نیست
و اینجوری معلومه نخواهد بود
و من میمونم و ی دل تنها
و غم و بغضی
ک
میخواد خفم کنه
نمیدونم چجوری این همه سال زنده موندم
چجوری تحمل کردم نبودش
و چجوری شبام روز شد
روزام شب
چجوری تاریکی شبا تو روزای تنهایی
منو نکشت
چجوری من تنها زنده موندم
بدون تو
شاید مردم
خودم
بیخبرم